به گزارش شهرآرانیوز؛ «اولین خانه ما در خیابان خوشبختی بود، پایینتر از خیابان دانشگاه و فروردین. این خیابان هنوز هم هست. به همین اسم. اسم خیابانها را پدرم انتخاب میکرد. در این خانه خواهرم مرد و خیابان خوشبختی در ذهن ما تبدیل به خیابان بدبختی شد.» گلی، اما در همین خانه عاشق شد. عاشق قصه گویی. ته تغاری پرحرف و بی قرار خانه، هرچند با سکوت میانهای نداشت، اما دقیق بود و نظاره گر. در خانهای که هیچ کس حواسش به خلوت شاعرانه مادر نبود، گلی رد دست نوشتههای مادرش را میگرفت و میرسید به کشوی قاشق چنگال ها.
شعرهای مادر گاهی کنار ظرف حبوبات توی کابینت پیدا میشد و گاهی پشت نایلون داروها. هرکجا که بود، ردش را میزد و مخفیانه شعرهای مادر را رصد میکرد. پنهانکی هرچه خوانده بود به خاطره میسپرد و بعد میرفت مینشست لبه استخر برای پری دریایی چاق کنار آب تعریف میکرد. پری دریایی و لک لک فلزی توی باغچه را بابا با وسواس برای خانه کوچه خوشبختی انتخاب کرده بود. تمام جزئیات خانه به سلیقه پدر انتخاب شده بود.
حتی قوانین حاکم بر زندگی. پدرش وکیل بود. بایدها و نبایدهای پدر، زیر بار هیچ ترحمی نمیرفت. بابا نویسنده بود. سردبیر مجله ترقی. توی مجله مثل عقاب بالای سر نویسندهها بود و توی خانه، مراقب خانواده. گلی از روی دستهای پدر نویسنده شد. دستهایی که مثل یک جادوگر، قلم را در دوات فرو میبرد و بعد با سحری که هرگز آن را با کسی درمیان نگذاشت، از سیاهی جوهر، قصههای رنگی میساخت. گلی، قلم نداشت.
انگشتهای کوچکش را دور از چشم پدر و مادر به دوات میزد و بعد قصه اش را روی پیراهن و رومیزی و سر و صورتش روایت میکرد. این کاملترین قصهای بود که تا آن روز نوشته بود و پس از آن هنگامی که به اصرار مادر رفت تا کلمات را از سروصورتش بشوید، آن قدر نوشت تا بار دیگر قصهای همان اندازه کامل و محکم بنویسد. اما نشد. آن اولین روایت، آخرین روایت خالص زندگی اش بود.
یک عصر ابری پاییزی بود. گلی آن روز را در خانه مادربزرگش سپری کرد. از صبح که رفته بود، پیرزن را میدید که تک و تنها غرق در خاطرات دور گذشته، چمباتمه زده کنار رادیوی کوچک گوشه اتاق و دارد به نقطهای نامعلوم خیره میشود. گلی از هیچ، داستان میساخت. سکوت مادربزرگ و نگاه دلگیر او از عمق چشمهای غبارگرفته، الهام بخش قصهای تازه بود. اما هنوز حتی توی خلوت، زبانش نمیچرخد که اسم خودش را بگذارد نویسنده. بارها نوشته و خط زده و چه بسیار دست نوشتهها که به رسم مادرش در پستوهای خانه مخفی کرده بود. او دختر لطف ا... ترقی است، اما هنوز یک داستان هم به نشریات نداده برای چاپ.
آن روز با تماشای مادربزرگ، تصویر مبهمی از سالهای دور خودش را تجسم کرد. پیرزنی غرق در حسرت فرصتهای از دست رفته و مغلوب زمانی که دیگر به گذشته برنمی گردد. بعد از آن بلند شد، بوسه آرامی به پیشانی مادربزرگ گذاشت و خانه را به مقصد کافه چاتانوگا ترک کرد. کافهای در خیابان قوام السلطنه که پاتوق همیشگی او و دیگر شاعران و نویسندگان شهر بود. آن روز فروغ فرخزاد هم آمده بود. اشاره کرد بیاید کنارش بنشیند. از روزی که گذشت برایش گفت. از اندوه توی چشمهای مادربزرگ و کفترهای توی خانه و ماجرای دایی ها.
فروغ همین طور که با اشتیاق به روایت هایش گوش میداد، با چشمهایی که از هیجان برق میزد، دستی به شانه گلی گذاشت و گفت: «این یک قصه معرکه است! چرا نمینویسی؟» و گلی مثل دختربچهای که در انتظار تأیید و تحسین بزرگ ترها نشسته باشد، خودش را جمع وجور کرد و به ماه نکشیده، قصه «میعاد» را نوشت و سپرد به مجله اندیشه و هنر. این اولین قصهای بود که به سرنوشت شعرهای مادرش دچار نشد. از کشوی میز تحریرش بیرون آمد و راستی راستی توی یک نشریه به چاپ رسید. گلی در آستانه تحقق رؤیای دور سالهای کودکی اش بود. او داشت نویسنده میشد.
اولین بار در سالهای نوجوانی به اصرار پدر سر از آمریکا در آورده بود. بی هیچ پشتوانه مالی. نشسته بود جلو پارک خانه و مشغول تماشای بازی بچهها بود و به سالهای در به دری در آمریکا فکر میکرد. به تجربه کار در رستوران و پرستاری از کودک و هزار جور زحمت برای زنده ماندن در کشوری که مقصد همیشگی اش نبود. حالا امروز در فرانسه هم هیچ نمیداند تا چه روزی میهمان این کشور است. بچه هایش را به نیش کشیده و آمده جایی که بیش از هرچیز محتاج شنیدن واژههای فارسی است.
شنیدن زبان فارسی برای گلی حکم نفس دارد. اینجا راه نفسش تنگ شده. فرانسه را خوب حرف میزند، اما از درونش نمیجوشد. فارسی توی رگهای اوست و در این قحطی هم کلامی، با صدایی آشنا، جان دوبارهای میگیرد: «به به! زبان فارسی میشنوم» مرد محترمی است، حدودا پنجاه ساله. دارد به کبوترهای میان پارک نان میدهد. ابرهای آسمان کنار میرود و چشمهای گلی از ملاقات یک هم زبان به وجد آمده است.
آن قدر که در لحظه، پس از ماهها سکوت به آغاز داستان تازه میاندیشد. روایتی که در خانه خیابان خوشبختی آغاز میشود. سفری در تهران قدیمی که در آن به مرور ریشه هایش میپردازد. بعدها از دل این ملاقات اتفاقی، کتابی با عنوان «دودنیا» منتشر شد. گلی سالی یک بار به ایران برمی گشت. حتی در سالهای جنگ و ناآرامی. او دریافته بود اتصال به زادگاهش، جوهره قلمش را تازه نگه میدارد. اما این سالهای اخیر، پای آمدن نداشت.
گلی در آستانه ۸۴ سالگی به تصویر مادربزرگ، شبیه شده. تصویری که هرچند روزی جرقه نوشتن نخستین داستان زندگی اش شد، اما حالا غریبانهتر از او در حالی که با بیماری آلزایمر دست به گریبان است در یک خانه سالمندان، به سیمای زنی شباهت دارد که روزه سکوت گرفته. درست مثل شخصیت داستانی نانوشته که در انتظار روایت است؛ مرموز و غمگین و شکوهمند.